با دست های ناتوان و پاهای بی رمق در گوشه ای از دنیا نشسته ام؛ خواب می بینم، خوابِ تولّد، خوابِ آغاز می بینم؛ """ خوابِ بیست و نُه سال بردگی، خوابِ تجسّم روح در زندانِ زندگی؛ """ من کودکی گریان از قبیله ی فراموش کاران هستم """ و چه نقشی می گیرد خورشید از زمین در روزِ انتقام؛ و چه غریب است نگاهِ زمین به سیمای فرتوت من! """ من خوابِ آغاز می بینم، آن سراب چیست که در نگاهِ من محو می شود؟ نه اسطوره ای,آغاز ...ادامه مطلب